سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمستان 1386 - فرصت دلدادگی

همه جا رها ،تنهای تنها

در تلاش یافتن دورترین سرزمین

خطرها ،بی باک ،به جان خریدار

چون کرگدن تنها سفر کردم

آزرفته ، ریا رفته ، نیاز رفته ،رشک رفته ،

هوس ها و پندارها همه بر باد داده ،

با چشمانی فروافکنده ،

چون باد نه در دام ،چون نیلوفر بی الایش آب ،

سخن "خویشاوند خورشید"را به جان شنیده ،

چون کرگدن تنها سفر کردم

"شعر بودایی"



نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:45 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


برای تو مینویسم و شاید همین نوشتن باشد که پیوندهای جدید را ممکن و پیوندهای قدیم را مستحکمتر میکند.
میخام نظر همه دوستان را راجع به " قهر " بدونم. آخه ... خیلی دلم تنگه
خدایا مددی.

نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


سلام

نمی دونم چرا بیخودی امروز حالم گرفته . قبلا هم اینجوری شدم  ولی هر دفعه یه جورایی رفع شده .این سوال برام مطرحه که چرا این حالت برامون بوجود میاد و خودمون هم علتش رو نمیدونیم؟

 



نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


چرا ما ادما موازین اخلاقی خودمون رو در موقعیت های مختلف تغییر می دیم. اصلا آیا موازین ثابت اخلاقی وجود دارد؟یا باید برای آن نسبیت قائل شد؟

شاید هم منافع ... آره باید همین باشه.



نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


چرا بعضی آدما این قدر بدقول هستند. من موندم پس به کی میشه اعتماد کرد؟

نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


کی میدونه خوشبختی چه رنگیه ؟



نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


پاییز آمد ُیعنی یه حرکت نو .اونهم حرکت به جلو.به نظر شما نو شدن یه ارزشه؟

نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


شخصیت ممتاز علی ( ع ) را کسی نتوانسته بطور کامل تبیین کند.برای توصیف آن بزرگوار تنها میتوان گفت :
علی ( ع ) انسان کامل بود .

نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 8:39 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 2


آغاز سخن ، سخن سرا میخواهد

در طول سخن گره گشا میخواهد

من با چه زبان بگویم ای ورد زبان

هر مطلع و هر سخن ترا میخواهد

در گلستانی هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان

صورتش زیبا قامت موزون
چهره اش غم زده از سوز درون

دیدگان دوخته بر جنگل و کوه
دلش افسرده ز فرط اندوه

با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :

گفت: آن دلبربی مهرو وفا
دوش می گفت : به جمع رفقا:

در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من

از برایم شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ

چه کنم من؟ که دراین دشت و دمن
گل سرخی نبود وای به من

در همان جا به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید

دید بیچاره گرفتار غم است
سخت افسرده ز رنج و الم است

گفت باید دل او شاد کنم
روحش از قید غم آزاد کنم

رفت تا بادیه ها پیماید
گل سرخی به کف آرد شاید

جستجو کرد فراوان و چه سود
که گل سرخ در آن فصل نبود

هیچ گل در همه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید

گفت ای مونس جان یار قشنگ
گل سرخی ز تو خواهم خون رنگ

هر چه بایست کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت

گفت ای راحت جان ای بلبل
آن چنانی که تو می خواهی گل

قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش قیمت جان خواهد بود

بلبلک کآمده بود آن همه راه
بود از محنت عاشق آگاه

گفت : برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد

گفت گل :سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار

از دلت خون چو بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید

سرخ مانند شقایق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد

تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه ای ساز کن از آن آواز

شب هوا خوش همه جا مهتاب است
این چنین آب و هوا نایاب است

بلبلک سینه ی خود کرد سپر
رفت سر مست در آغوش خطر

خار آن گل همه تیز و خون ریز
رفت اندر دل او خاری تیز

سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار

برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ، آری در آب و گلش

شد سحر, بلبل بی برگ و نوا
دگر از درد نمی کرد صدا

جان به لب سینه و دل چاک زده
بال و پر بر خس و خاشاک زده

گل به کف, در گل و خون غلط زنان
سوی مأوای جوان گشت روان

عاشق زار در اندیشه ی یار
بود تا صبح همان جا بیدار

بلبل افتاد به پایش جان داد
گل بدان سوخته ی حیران داد

هر که می دید گمانش گل بود
پاره های جگر بلبل بود

سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به جان ماتم او

بوسه اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل, افتاد به راه

دلش آشفته بد از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید

بنمودش چو گل خوش بو را
دخترک کرد ورانداز او را

قد و بالای جوان را نگریست
گفت :افسوس پزت عالی نیست

گر چه دم می زنی از مهر و وفا
جامه ات نیست ولی در خور مار

پشت پا بر دل آن غم زده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد

طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش

وای از تنهایی و بخت سیاه
آه از یاری که نگیرد سراغ از ما آه



نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 4:50 عصر روز سه شنبه 86 بهمن 30


 

خداوندا مرا موهبت آن عطا کن که همیشه گرفتار باشم

ودر همه ی گرفتاریها "تو" در کنارم باشی

بدین ترتیب اگر گرفتاری یک لحظه مرا رها نکند

در همه ی اوقات "تو" را در کنارخویش دارم

محبوب من

اگر برای ان به سوی تو می آیم

که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی

بگذار در انجا بسوزم

واگر برای آن بسوی تو می آیم که لذت بهشت را به من بخشی

بگذار که درهای بهشت به رویم بسته شود

اما اگر به خاطر" تو"  بسویت می آیم

متبرکم کن

تا در کنار زیبایی جاودانه ات تاابد لانه کنم

 



نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 4:31 عصر روز سه شنبه 86 بهمن 30


<      1   2   3   4      >