شوق محبت
من نمی دانم چرا گاهی امید م زنده است
یا چراغ و شعله شوقم چه افروزنده است
من نمی دانم چرا پروانه گرداگرد دوست
میزند خود را به آتش تا که گوید یار اوست
من نمی دانم چرا صافی و صوفی در نماز
دائما در فکر محبوب و سرا پا شوق راز
ذکر ایزد می کنند و نام حق را می برند
تا که شاید رحمت این حضرت یزدان برند
من نمی دانیم چرا آهو خلاص از بند شد
یا چرا مجنون به چشمان سیاهش اند شد
یا چرا فرهاد در رویای شیرین جان سپرد
یا چرا نرگس به دیدار خودش جان داد و مرد
من همین دانم که مشتی گل درون جان ماست
گر تپش باشد دل است ور نه همان خاک خداست
پس بسازیمش ز مهر و جان به جانان بر نهیم
پس بخندیم و ز شوق خنده جان را جان دهیم
پس بساطی از محبت در میانش بر کنیم
تا که شاید در حضورش قلبمان را دل کنیم
??/??/????
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:25 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
تایپ نشده
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
دلشده
تو خود دل دادی و دل بردی از من
تو عشقت بر دلم آتش به خرمن
تو سوزاندی و سوزیدم ز سوزت
تو گریاندی و نالیدم ز عزمت
تو چون دیدی مرا در آن شب تار
تو خندیدی به من ، بر این دل زار
تو گفتی مهر تو ، مهر خدایئسست
تو گفتی بندگی آب حیاتیست
نگفتی مهر تو مهر که ها بود
نگفتی این دلت در خانه ها بود
من بیچاره و در مانده را بین
که دائم فکر این سودا و آذین
تو صبری داده ای بر من که چندان
ز نوشیدن شکر خوردی و خندان
تو چشمت چشمه آب زلال است
تو لعلت گرمی و آرام جان است
تو خالت یاد وار آرزو هاست
نگاهت معنی دلدادگی هاست
تو را دارم غمی دز سینه دارم
چرا؟ چون من اسیر خد وخالم
??/?/??
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
هنوز تایپش نکردم
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
مادرم خوشه پروین منی مادرم کوه سر افراز منی پدرم جلوه ایمان منی پدرم چشمه ایثار منی
مادرم تاج سر شاه وشهی مادرم چهره تابان مهی مادرم مایه تسکین منی پدرم چشمه تمکین منی
مادرم شمیم گلهای منی مادرم سوری و ورد و لاله ای پدرم جلوه قهار منی پدرم چشمه پاک و ژاله ای
مادرم جان منی روح منی پدرم قلب منی عشق منی .....
پدرم!امید من ! چشمه پاکم !پدرم !صفای من!آب زلالم! پدرم بوسه به دست و پای پاکت پدرم یاس و سمن به روی پاکت پدرم تویی تویی تو تو یگانه تکیه گاه پر تلاشم
......
مادرم ! بوسه به گونه ام نهادی پدرم خنده به غنچه ام نهادی
مادرم ! مهر و عطوفتم به من نثار کردی مادرم شبنم نرگسم به من ارائه کردی
پدرم روح بزرگ زیستن به دل نشاندی مادرم راه و ره سفر به دیده ها نشاندی
مادرم جلوه معبود تویی تو
پدرم مایه تسکین تویی تو
??/?/??
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد ومن نوسفرم
نمی دونم چطور شد که خواستم این وبلاگ رو ایجاد کنم و اصلا نمیدونم توش چی میخوام بنویسم ُ شعر های سابقم رو یا اینکه دوباره میخوام شعر بگم .نمی دونم .خیلی وقته که دیگه شعر نگفتم .خیلی وقته شاید نزدیک ? سال ولی حالا میخوام شروع کنم به نوشتن .شاید این بلاگ نوعی اجبار باشه برای من تا بتونم دوباره بنویسم. اولین متنی (شعری )که نوشتم مال ? سال پیشه .زمانی که یکی از دوستای نزدیک و خوبم (بهاره)به خاطر سرطان خون از دنیا رفت...
ای مهوش عزیزم ای آفتاب پاکی ای خوبروی مهتاب رفتی ز عصر خاکی ای شبنم بهارم زیبا ترین پرستو ای پر پرم گل ناز آسوده کردی پرواز .....
.........
روزی که آمدی باز بودی فسرده و ناز گه شادمان ولی نه افسرده و هراسان آن روز ها گذر کرد ما همنشین بودیم در صحبت من و تو گوییی خدا نظر کرد
ای وای ها و افسوس من با خیالهایم چون زندگی سپارم؟با حرفهایت ای دوست من چون نظر توانم؟
ای نوبر بهارم ! گشتی چو شمع خاموش پروانه بودی آخر گشتی به بال ها سوز سوزی و خامشی بود ای کاش اگر نمی بود ای جلوه بهارم رفتی و زندگی مرد رفتی به پیش معبود ای نازم ای بهارم
گشتی تو باز و بردی این روح زندگی را من همچو کوهساران مبهوت در فراقت
ای زاده بهارم روحت بهارگون باد ای رفته در زمستان دنیایت نیلگون باد تو جلوه بهشتی تو بهترین سرشتی تو پاکی و بهاری تو عاشق بهاری ای نازکم بهرک پیوستنت مبارک ....
میخوام دوباره شروع کنم ولی در مورد چیشو نمیدونم.
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
دلت سنگ است چون الماس نشکن
دلم تنگ است چون چاه تهمتن
دلت آرام و بی پروا ز رنگی
دلم غوغا و در آوای تنگی
رخت چون ماه در تاریکی شب
رخم خورشید سوزان و جگر تب
نگاهت پر تلالو برق امید
نگاهم معنی هر گونه تمجید
کلامت گرم و شیرین ناب و سنگین
کلامم گرم و لرزان حرف سوزان
چراغت برق شوق و خنده بر لب
چراغم بی فروغ و قصه شب
تو شمعی و نگاهت شعله افروز
منم پروانه دائم در تب و سوز
جمعه ??/??/??
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
ای دل اگر خرامی بر در سرای کویش
صد ها جوانه بینی از چشمه فروغش
گر سر دهی کنارش آوای رب و یا رب
آری جوانه هایت گل میدهد ز جویش
دی گفت بلبل زرد رفتم سراغ خوبم
گفتند رو نداری شایستگی رویش
گفتم پناه من شو ای نور هر چراغی
گفتند بی پناهی پس رو به کوی نورش
گفتم خدای تنها تنها و بی پناهم
گفتند بلبل مست حالا بیا به کویش
گفتم چه شد ؟چه بود این؟اول کشید رویش؟
بعدا ز باب رحمت دیدم صفای رویش؟
گفتند بی پناهی سر وصال یار است
خواهی شوی نگارش بگذار سر به کویش
??/??/??
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
یک قطره اگر شبنم عشقت بچکد تربت و خاکت
گل میشود و حاصل او این دل پاکت
گر عشق بود راهبر عالم هستی
ای دل تو بدان نیست تو را راه هلاکت
ور فکر تو باشد طلب ایزد جبار
ای راهرو راه طریق از که چه باکت؟
من قطره چکاندم به دلم دوش خدایا
تو قطره من بین که شود قالی خاکت
من عشق نمودم به رهت تا که شوم پاک
از راهرو زشت وپلشت راه فلاکت
آن نرگس بلبل که به گل خنده همی کرد
او نیز بر این بود شود رهرو ژاکت
این نرگس مستان که شود در طلب دوست
آن نیز شود پاک ز گرداب هلاکت
این عشق مجاز است تو را پله راهت
وان عشق حقیقیست رسانده است به خاکت
یکشنبه ?/??/??
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4
شوق محبت
من نمی دانم چرا گاهی امید م زنده است
یا چراغ و شعله شوقم چه افروزنده است
من نمی دانم چرا پروانه گرداگرد دوست
میزند خود را به آتش تا که گوید یار اوست
من نمی دانم چرا صافی و صوفی در نماز
دائما در فکر محبوب و سرا پا شوق راز
ذکر ایزد می کنند و نام حق را می برند
تا که شاید رحمت این حضرت یزدان برند
من نمی دانیم چرا آهو خلاص از بند شد
یا چرا مجنون به چشمان سیاهش اند شد
یا چرا فرهاد در رویای شیرین جان سپرد
یا چرا نرگس به دیدار خودش جان داد و مرد
من همین دانم که مشتی گل درون جان ماست
گر تپش باشد دل است ور نه همان خاک خداست
پس بسازیمش ز مهر و جان به جانان بر نهیم
پس بخندیم و ز شوق خنده جان را جان دهیم
پس بساطی از محبت در میانش بر کنیم
تا که شاید در حضورش قلبمان را دل کنیم
??/??/????
نویسنده : یکی مثل تو » ساعت 3:24 عصر روز شنبه 86 اسفند 4